سید امیر عباس موسویسید امیر عباس موسوی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

سیدامیر عباس ، هدیه ای از آسمان

امیر عباس در مراسم شیرخوارگان حسینی

جمعه سوم آذر ماه مرلسم شیرخوارگان حسینی به یاد شیرخواره کربلا در مصلی کرج برگزار شده بود.مامانی و بابایی   تصمیم گرفتیم  شما رو ببریم.بابایی ما رو رسوند .خیلی شلوغ بود . بچه ها همه لباس سبز و سفید با پیشانی بند یا علی اصغر پوشیده بودند.علی( پسرعمه) هم اومده بود .لباسای شما رو عزیز خریده بود .واست جالب بود اون همه بچه.وسط های مراسم خوابیدی.در کل پسر خوبی بودی اصلا اذیت نکردی. راستی رادیو البرز با  تو و بابایی مصاحبه کرد .از بابایی پرسید چرا اسم امیر عباس و واست انتخاب کردیم.بابایی هم گفت: چون تو کربلاامیر ما عباس بود . بعد پرسیدن اگه امیر عباس می تونست حرف بزنه چی می گفت: بابایی گفت:از امام حسین تشکر می کرد که منو ...
27 آذر 1391

امیر عباس روزنامه می خواند

امیر عباس خونه ی ما قصد دارد روزنامه خوان ماهری شود.... این چهره را که می بینید به روزنامه لبخندی می زند و می گوید الان می خونمت... خودتان ببینید.....       امیر عباس: چه مطالب جالبی بود!! ...
27 آذر 1391

مهمونی برای امیر عباس

عزیز مادر دیشب واسمون مهمون اومد.عزیز اینا و عمه و عمو. وقتی عزیز اومده بود مشغول گریه بودی تا عزیز و دیدی همچین ذوق کردی و دست تا تو بالا و پایین می بردی که تو رو بغل کنند.خدا عزیزو رسونده بود چرا که مامانی سرم درد می کرد و تو هی لجبازی.........وای وای ..راستی یه مهمون ویژه هم واسه شما اونم علی آقا کوچولو.(پسر عمه )اومده بود.همش به علی جون نگاه می کردی .با هم بازی کردین و نازشم کردی.خدا کنه با علی جون مثل داداش بشین چرا که من و بابایی با عمه جون خیلی صمیمی هستیم.شما هم با هم خوب باشین ،با هم برین مدرسه و بازی..........خلاصه دوست دوست انشاا...   اینم علی ناز ما   امیر عباس : ممنون مامانی که تشک بازیمو داد...
27 آذر 1391

هدیه ای برای امیر عباس

پسر نازم چند روزه که به خاطر دندونت  حال نداری و دلت می خواد همش کنارت باشم با بغلت کنم.واسه همینم وقت نداشتم برات مطلب بذارم. جمعه 91/9/24 من بودم و خودت دوتایی.بابا یی با پدر جون(بابا بابایی) رفته بودند دامداری و من و تو تنهابودیم که عزیز (مامان بابایی) تماس گرفت که بریم اونجا .ما هم رفتیم و تو یه هدیه خوب از عزیز گرفتی.دست عزیز درد نکنه واست یه ژاکت و کلاه خوشگل بافت.خیلی بهت می یومد.اون روز تا شب موندیم و بعد از شام اومدیم خونه.خوش گذشت از تنهایی بهتر بود.راستی فاطمه جون(دختر عموت) هم واست یه کلاه خوشگل خریده بود که  وقتی عزیز می خواست تو رو ببره بیرون افتتاحش کردی.برات عکس بافتنی ی که عزیز بافته می ذارم تا بزرگ شدی خود...
27 آذر 1391

تلاش برای در آوردن دندون دوم

امیر عباس جان دو شب که راحت نمی خوابی .شب اول فکر نمی کردم به خاطر دندون باشه ولی دیشب مطمئن بودم چرا که روز قبل همش گریه می کردی و دوست داشتی هر چیزی که به دستت می رسه بکشی رو لثت.لثه ات سفید شده ولی کی می خواد اون مروارید کوچولو بیرون بیاد تا راحت بشی نمی دونم..دیروز صبح خیلی بی تابی کردی فدات بشم که تو بی تابی هات هم دست می زنی.برای پرت کردن حواست باهات بازی می کردم و تو هم تند و تند دست می زدی .دیشب یه ریزه تب داشتی و نمی تونستی آروم بگیری.امیدوارم هر چه زودتر این مرواریدتم در بیاد هم تو راحت شی و هم مامان خیالش جمع. خدایا به امیر عباسم کمک کن تا بتونه زود و راحت دندونش رو در بیاره. ...
24 آذر 1391