سید امیر عباس موسویسید امیر عباس موسوی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

سیدامیر عباس ، هدیه ای از آسمان

دندون هشتم امیر عباس جون

امیر عباسم دیروز مروارید هشتمتم در اومد.خیلی اذیت بودی همش می خواستی تو بغلم باشی ولی بالاخره در اومد.الان که می خندی هر هشت تا مرواریدت معلوم می شه.الهی مادر فدات بشم.خیلی دوست دارم نازنینم. دیروز رفتیم بیمارستان عیادت پدرجون و شما بیمارستان رو گذاشتی رو سرت.دوست داشتی راه بری و هی می گفتی ددد و صدات می پیچید و بیشتر خوشت می اومد.کلی از پله ها بالا و پایین رفتی و شب از خستگی طوری خوابیدی که واسه شیر هم بیدار نشدی و مامان هر کاری کردم شیر نخوردی. قشنگم هر وقت مامان تصمیم می گیرم با شما برم بیرون هوا بارونی می شه.قرار گذاشته بودم که فردا ببرمت بیرون ولی الان بارون می باره و خیلی سرد شده.خدا کنه فردا هوا خوب بشه.     ...
5 ارديبهشت 1392

امیر عباس و تلفن

آقا سید امیر عباس را که می بینید عاشق تلفن و موبایل .با وجود اینکه از زمانی که تو دلم بود سعی می کردم با تلفن و موبایل کمتر صحبت کنم تا وقتی امیر عباس به دنیا اومد به موبایل وابستگی نداشته باشه ولی موفق نبودم. تلفن خونه ما یا اشغال و یا قطع.یه دفعه متوجه می شم که امیر عباس خان دو شاخه رو از پریز کشیده.امان از زمانی که بخوام با تلفن صحبت کنم اونقدر لج می کنه که گوشی رو بهش بدم که در نهایت از صحبت تلفنی منصرف می شم. الان هم که موبایل رو می گیره کنار گوشش و می گه اه اه یعنی الو و واسه خودش یه صداهایی در می یاره و راه هم می ره.خیلی بلا شده. دوستت دارم مامانی .   ...
31 فروردين 1392

تولد مامان

امیر عباس قشنگم امروز خیلی زود از خواب بیدار شدی انگار فهمیده بودی مامان می خواد کمی درس بخونه.بازم موفق شدی که نذاری مامان درس بخونه... باهم صبحونه خوردیم مامان برای امروز شما غذا درست کردم ولی در تدارک غذای خودم و بابایی بودم که بابا اومد من و شما برای ناهار به رستوران دعوت کرد خوشحال شدم حتما تو هم خوشحال شدی !!!!!! من و بابایی و شما روز تولد مامان ناهار رو بیرون خوردیم و مامان هم از غذا درست کردن راحت شده بودم. به مامان خوش گذشت .امروز رو فراموش نمی کنم. تازه میتونم حس کنم مامانم چتد سال پیش تو همچین روزی چه حسی داشت و چقدر سختی کشید .دلم می خواست به مامانم نزدیک بودم دستش را می بوسیدم ولی حیف...... مامانم خیلی دوست ...
10 بهمن 1391

عجب صبری خدا دارد....

عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم. همان یک لحظه اول ، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ، جهانرا با همه زیبایی و زشتی ، بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم. عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ، نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ، بر لب پیمانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین زمین و آسمانرا واژگون ، مستانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . نه طاعت می پذیرفتم ، نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ، پاره پاره در کف زاهد نمایان ، سبحۀ، صد دانه میکرد...
8 بهمن 1391

دندون چهارم امیر عباس

سلام نازنین مامان.خسته نباشی . مروارید کوچولوی چهارمت هم در اومد مبارکت باشه عزیزم.حالا دو تا دندون بالا داری و دو تا هم پایین.راستی داری پنجمی هم در می یاری !!!!!!!!! امیر عباسم خیلی زود بزرگ شدی .باورم نمی شه که داره یک سال ازاومدنت می گذره .خیلی شیرین کاری می کنی.دلم می خواست از همه شیرین کاری هات عکس یا فیلم یادگاری بگیرم ولی در آن واحد سخته.مثلا بهت می گم بعبعی می گه و تو می گی بع بع و یا اینکه وقتی می گم هاپ هاپ تو از خنده ریسه می ری .امروز من و بابایی رو مجبور کردی که واست هی هاپ هاپ کنیم.خیلی ناز خداحافظی می کنی .وقتی بهت می گم این کارو نکن واسم دست تکون می دی تا من منصرف بشم از منع کردنت خلاصه خیلی ناز و شیرین شدی .راستی کلک خ...
8 بهمن 1391

درد دل مادر با پسر

سلام پسر نازم .ببخش که مامان تاخیر داشتم .چند روزی حالم خوب نبود و چند روزی هم رفتیم شمال دسترسی به نت نداشتم.خیلی اتفاقات افتاده که برات نگفتم اینکه الان می گی بابا .و یا اینکه دستت رو به علامت خداحافظی تکون می دی و یا مهمتر از این که دندون سومت هم دراومد اونم بالا.داری دندون چهارم هم در می یاری.دیشب اصلا خوب نخوابیدی و هی گریه می کردی و ساکت نمی شدی ساعت 3 صبح باهات بازی می کردم تا اروم شی.تازه دیروز از شمال برگشتیم و همه مخصوصا خود ناز نازیت خیلی خسته بودی الان که دارم می نویسم خوابیدی.راستی 10 دی سالگرد ازدواج من و بابایی بود.ششمین سالگرد.الان می ریم تو هفت سال. با اومدن تو زندگی قشنگ تر شده عزیزم. امیر عباس جونم راستی از مبینا م...
15 دی 1391