امیر عباسم دیروز مروارید هشتمتم در اومد.خیلی اذیت بودی همش می خواستی تو بغلم باشی ولی بالاخره در اومد.الان که می خندی هر هشت تا مرواریدت معلوم می شه.الهی مادر فدات بشم.خیلی دوست دارم نازنینم. دیروز رفتیم بیمارستان عیادت پدرجون و شما بیمارستان رو گذاشتی رو سرت.دوست داشتی راه بری و هی می گفتی ددد و صدات می پیچید و بیشتر خوشت می اومد.کلی از پله ها بالا و پایین رفتی و شب از خستگی طوری خوابیدی که واسه شیر هم بیدار نشدی و مامان هر کاری کردم شیر نخوردی. قشنگم هر وقت مامان تصمیم می گیرم با شما برم بیرون هوا بارونی می شه.قرار گذاشته بودم که فردا ببرمت بیرون ولی الان بارون می باره و خیلی سرد شده.خدا کنه فردا هوا خوب بشه. ...